جوان آنلاین: زندگی شهید امیرحسین طولابی مانند نامش با عشق و ارادت به آقا اباعبداللهالحسین (ع) درهم آمیخته بود. از همان کودکی که پدر نیت کرد فرزندش در مسیر سیدالشهدا (ع) قرار گیرد، امیر حسین خادم مراسم عزای محرم شد و در مسجد و بسیج قد کشید و پرورش یافت. تصاویری از کودکیهای این شهید موجود است که سوره کوثر را در سه سالگی و از پشت تریبون مداحی در عاشورای سال ۱۳۸۳ قرائت میکند. از آن روز دو دهه گذشت و امیرحسین اندکی قبل از ماه محرم امسال، خود را به قافله سرخ امام حسین (ع) رساند و با شهادت این دنیای فانی را ترک کرد. او که سالها در دستگاه امام حسین (ع) خادمی کرده بود، عاقبت روز دوم تیر در حمله صهیونیستها به فرماندهی فراجا شهید شد. به گفته دوستانش آن روز امیرحسین حالوهوایی داشت دیدنی و ساعتی بعد با بالهای شهادت پر کشید. گفتوگوی «جوان» با سعید طولابی، پدر شهید را پیش رو دارید.
خدا فرزند شهیدتان را چه زمانی به شما و همسرتان امانت داد؟
هفتم مرداد ۱۳۸۱ امیرحسین متولد شد و چند ماه بعد که ماه محرم آغاز شد، این نوزاد دو، سه ماهه را بردم و طبق رسم لرها در عزای امام حسین (ع) «گل مالی» کردم. همانجا نیت کردم در راه امام حسین (ع) قدم بردارد؛ رشد کند و اگر لایق باشد تا آخر عمر در این مسیر بماند. ما عشق به حسین (ع) را از پدرمانمان به ارث بردیم و این ارثیه معنوی را به فرزندانمان منتقل میکنیم. همانطور که پدرم من را با این راه آشنا کرد. من هم پسرم را به این راه دعوت کردم و شکرخدا توانست این راه را تا شهادت بپیماید.
پس اسم شهید را متناسب با ارادت به امام حسین (ع) انتخاب کردید؟
بله، نامش را امیرحسین گذاشتیم تا در راه حسین باشد. ما اوایل در محله درب دلاکان خرمآباد زندگی میکردیم و امیرحسین هم در همین محله به دنیا آمد. بعدها به محله دیگری نقل مکان کردیم، اما ماه محرم و در مناسبتهای خاص برای عزاداری به محله قدیمیمان برمیگشتیم. آنجا عزاداریهای سنتی و بسیار معنوی دارد؛ به همین خاطر اغلب مردم خرمآباد از جاهای مختلف ماهحرم به این محله و دیگر محلات سنتی میآیند. امیرحسین از نوزادی در این هیئتها بود و از هوای آنجا تنفس میکرد. سه سالش بود که با سقوط حکومت صدام، شرایطی پیش آمد تا بتوانیم کربلا برویم. آن موقع دخترم کوثر و امیرحسین را داشتم. بعدها خدا به ما یک پسر دیگر به نام محمدرضا داد. خلاصه آن سال به کربلا رفتیم و امیرحسین در سه سالگی توانست حرم آقا اباعبدالله الحسین (ع) و حضرت ابوالفضل العباس (ع) را از نزدیک ببیند. در سهسالگی امیرحسین به کربلا رفت و در ۲۳ سالگی کربلایی شد.
یک کلیپ قدیمی در کانال شهید وجود دارد که سوره کوثر را قرائت میکند، این کلیپ مربوط به چه زمانی میشود؟
عاشورای سال ۱۳۸۳ من امیرحسین را بردم در هیئت خودمان و قبل از شروع مداحی، بردمش روی جایگاه تا از تریبون آنجا قرآن بخواند. همسرم فرهنگی است و گاهی که سرکلاس میرفت و امیرحسین را میبرد، موقع تدریس قرآن، شهید هم سورههای کوچکی مثل کوثر را یاد گرفته بود؛ لذا در سه سالگی او را بردم تا از پشت میکروفن مداحی، برای مردم قرآن بخواند. همان طور که در کلیپ دیدید، قبل از قرائت میگوید: «فَاقْرَءُوا مَا تَیسَّرَ مِنَ الْقُرْآنِ» (پس هر آنچه برای شما امکان دارد قرآن بخوانید) بعد هم سوره کوثر را تلاوت میکند.
تصاویری از شهید در کنار دو شهید دیگر وجود دارد، این شهدا از اقوامتان بودند؟
بله، آن دو نفر داییهای شهید هستند که البته امیرحسین هیچ کدام از آنها را ندیده بود. چون هر دو در جبهههای دفاع مقدس به شهادت رسیدند و امیرحسین جوانی دهه هشتادی است. دو برادر همسرم به نامهای سردار رسول زیودار، برادر بزرگتر خانمم و سردار اصغر زیودار، دیگر برادر ایشان از رزمندگان دفاع مقدس بودند. رسول در سال ۶۱ و اصغر در سال ۶۵ به شهادت رسید. پیکرش هم ۹ سال مفقود بود و بعد تفحص و شناسایی شد.
گویا شهید انس زیادی هم با مسجد داشت؟
بله، ما مدتی بعد از تولد امیرحسین به محله گلدشت غربی خرمآباد رفتیم. آنجا یک مسجدی تأسیس شد به نام مسجد امام علی (ع) که پسرم اولین مکبر این مسجد بود. کمکم که بزرگتر شد؛ مؤذنی همین مسجد را هم برعهده گرفت. ایام ماه رمضان که میشد یا در عید فطر، اذکار عید فطر را تلاوت میکرد. میتوانم بگویم امیرحسین در همین مسجد رشد کرد و قد کشید. عضو بسیج شد و توأمان در فعالیتهای فرهنگی مسجد شرکت میکرد. یک نکتهای را عرض کنم که، چون این مسجد تازه تأسیس بود، برای اولین بار که بسیج تشکیل شد، شهید را در بسیج نونهالان آنجا ثبتنام کردم. شاید آن موقع تازه پنجسالش شده بود که به عضویت بسیج درآمد و تا آخر هم در بسیج ماند. بزرگتر که شد در دبستان شهید آوینی محلهمان تا مقطع ابتدایی تحصیل کرد. بعد از دوره راهنمایی، به دبیرستان عالی علوم و معارف شهید مطهری خرمآباد رفت. طبق دروس علوم و معارفی که در این دبیرستان میخواند، در کنکور که شرکت کرد، رشته مترجمی زبان عربی قبول شد. یادم است؛ مصادف شده بود با ایام کرونا و در این مدت کلاسهایشان مجازی بود. امیرحسین از طریق بسیج برای پاکسازی معابر میرفتند و با ماسک و شیلد و... معابر شهر را پاکسازی میکردند.
شهید در بسیج و کنار کارهای فرهنگی و اجتماعی، فعالیت عملیاتی هم داشت؟
همان زمان که دیپلمش را تازه گرفته بود، همراه شهید مهدی کمالی که ایشان هم از شهدای جنگ اخیر هستند، به اشنویه رفته بودند. البته پسرم به صورت بسیجی و داوطلب رفته بود. به من هم گفت نیروی بسیجی میپذیرند و میخواهم به اشنویه بروم. تیپ ۵۷ خرمآباد در اشنویه خط داشت و از این طریق پسرم راهی شد. امیرحسین مدتی دورههای کوهستان را گذراند و بعد به مناطق مرزی رفت. جایی که حتی تابستانش هم پربرف بود. رفت و شکر خدا چند ماهی خدمت کرد و به سلامت برگشت.
ایشان که در دانشگاه تحصیل میکرد، چطور شد به نیروی انتظامی رفت؟
علاقه شخصی برای حضور در نظام داشت. اتفاقاً یک روز که آمد و گفت میخواهم وارد نظام شوم، تعجب کردم و گفتم تو که تازه دانشگاه قبول شدی، چرا میخواهی بروی نظام؟ فعلاً درست را بخوان. درس واجبتر است. گفت نه علاقه دارم بروم نظام و ضمناً آنجا هم میتوانم درسم را ادامه بدهم. من به خاطر درسش خیلی راضی به رفتنش نبودم، اما چون به فکر و نظر پسرم احترام میگذاشتم، به او گفتم تو را عاقل میدانم و هر طور که خودت صلاح میدانی، عمل کن. شهید هم برای نیروی انتظامی ثبتنام کرد و هم برای سپاه. به من گفت علاقه دارم به سپاه بروم، ولی هر کدام که زودتر جواب دادند برای عضویتش اقدام میکنم. صبر نمیکنم تا جواب دیگری بیاید. عجله داشت برود و لباس نظام را بپوشد. میگفت میخواهم خدمت کنم و فرقی نمیکند در کدام لباس باشد. چون نیروی انتظامی زودتر جواب دادند، در سال ۴۰۱ وارد نظام شد. بعد مراحل قانونی را گذراند و رفت برای آموزش. دوره آموزش عمومی را در اراک و پادگان مالک اشتر گذراند. آنجا بچهها میگفتند امیرحسین یک پله از ما جلوتر است. هم در دروس عملی و هم دروس تئوری از همه یک پله جلوتر بود. در دوران آموزشی میبینند؛ هوش و ذکاوت خوبی دارد، در تقسیمبندی به قسمت اطلاعات میافتد؛ اطلاعات نیروی انتظامی. پسرم دوره تخصصی را در کرج گذراند و چند ماهی هم آنجا بود. بعد برای شروع خدمتش مأمور شد به ستاد فرماندهی کل نیروی انتظامی در تهران. خواهرش هم در تهران زندگی میکند و امیرحسین موقع مرخصیها به خانه آنها میرفت.
در تهران چه مسئولیتی داشت؟
پسرم ابتدای شروع خدمتش در قسمت نیروی انسانی و رفاهیئت کار میکرد. اما اواخر سال گذشته زنگ زد و گفت سردار علیرضا لطفی (شهید لطفی جانشین سازمان اطلاعات فراجا که در حمله صهیونیستها به شهادت رسید) از من خواسته پیش ایشان بروم. گفتم خودت چه صلاح میدانی؟ گفت مسئولم با من خوب است و مشکلی در همین قسمتی که هستم ندارم. ضمناً گویا مسئول مستقیم پسرم هم راضی به رفتنش نبود و به سردار لطفی گفته بود، من طولابی را نیاز دارم و به شما نمیدهم. امیرحسین با من مشورت کرد و نهایتاً تصمیم گرفتم برایش استخاره بگیرم. گرفتن استخاره را به فرد موثقی سپردم، موضوع استخاره اینطور آمد که این کار بسیار پرفایده است و بهرهمند خواهی شد. به امیرحسین زنگ زدم و گفتم استخاره خیلی خوب آمده حالا خودت تصمیم بگیر که چه کار میکنی. خلاصه که امیرحسین رفت پیش سردار لطفی. چند ماهی هم پیش ایشان بود و اتفاقاً کنار ایشان به شهادت رسید. یکی، دو ماه بعد از جابه جایی امیرحسین از او پرسیدم سردار لطفی چطور آدمی است؟ گفت خیلی انسان مخلصی است و عشق شهادت هم دارد. گفتم انشاءالله عمر با عزت داشته باشند. گذشت و من تا مدتها اینطور تصور میکردم منظور از «بهرهمندی» که در استخاره آمده بود، بهرهمندی در این دنیاست. یعنی جابهجایی او میتواند در شغل یا آینده او تأثیر مثبت داشته باشد. اما بعد از شهادت پسرم رجوع کردم به قرآن و دیدم یکی از آیههای سوره مریم آمد. مضمون آیه اینطور بود که جنت میراث متقیان و صالحین است. همان لحظه متوجه شدم استخاره تغییر محل خدمت پسرم وعده بهشت بود و بهرهمندی ایشان همان شهادت بود.
بار آخر چه زمانی امیرحسین را دیدید؟
شهید مهدی کمالی که قبلاً عرض کردم از دوستان پسرم بود و با هم به اشنویه رفته بودند، در شامگاه اولین روز تجاوز رژیم صهیونیستی به کشورمان شهید شد. امیرحسین به سردار لطفی گفته بود برای شرکت در تشییع پیکر شهید کمالی یک روزه میروم خرمآباد و برمیگردم. شهید لطفی هم در جواب گفته بود میتوانید کنار خانواده بمانید و عجلهای برای زود برگشتن نیست. آن روزها به دلیل شرایط جنگی، ساختمان فرماندهی را تخلیه کرده بودند. به این ترتیب پسرم برگشت خرمآباد و، چون یک مقدار دیر رسیده بود، به تشییع پیکر نرسید. ما تازه از تشییع برگشته بودیم که امیرحسین را دیدم. گفت: بروم فاتحهای بخوانم و برگردم. رفت و ساعتی بعد برگشت. تا رسید خانه گفت میخواهم برگردم تهران. گفتم تو تازه رسیدهای و هنوز داخل خانه نیامدی. لااقل بمان ناهار بخور. گفت نه در راه یک چیزی میخورم. به سردار گفتم که زود برمیگردم. گفتم بمان پیشمان تا ببینیم وضعیت چه میشود. حداقل استراحتی هم میکنی. خلاصه آمد ناهار خورد و کمی دراز کشید. اما از بس خسته بود همانجا خوابش برد. غروب سراسمیه بلند شد و گفت باید همین الان بروم. گفتم چند روز بمان. دردت به جانم! برایت استعلاجی میگیریم. گفت بابا این چه حرفی است. خود سردار لطفی گفته که میتوانی چند روز بمانی. اما من خودم میخواهم برگردم. الان تهران شرایط جنگی است و به وجود ما نیاز دارند. باز اصرار کردم بماند. ناگهان گفت: بابا میترسی؟ گفتم: خب من هم پدرم. میترسم اتفاقی برایت بیفتد. گفت: آن موقع که ۱۶ سالگی به جبهه میرفتی، چطور بابابزرگ اجازه داد بروی؟ الان هم جنگ است و من میخواهم بروم از کشورم دفاع کنم. با این حرفها قانعم کرد و رفت. پنج یا شش روز بعد هم که خبر شهادتش آمد.
پس شما هم در دوران دفاع مقدس به جبهه رفته بودید؟
بله، من در ۱۶ سالگی و به صورت بسیجی به جبهه رفتم. بعدها این حضور تکرار شد و روی هم رفته حدود ۲۰ ماه سابقه جبهه دارم. آن سالها همه مردم برای دفاع از کشور بسیج شده بودند و وقتی که امریکا و رژیم صهیونیستی به ایران حمله کردند، دوباره مردم پشت به پشت هم ایستادند و از کشورشان دفاع کردند.
نحوه شهادتش چطور بود؟
روزم دوم تیرماه سردار لطفی به همراه پسرم و شهید علی اصغر عبدالوند برمیگردند به ساختمان فرماندهی تا سیستمها را چک کنند و ضمناً به آنجا سرکشی کنند که احتمالاً تحت نظر بودند و به محض اینکه وارد ساختمان میشوند، حمله هوایی صورت میگیرد و هر سه به شهادت میرسند.
خبر شهادت امیرحسین را چه کسی برایتان آورد؟
یکی از همدورهایهای دوران دانشجویی امیرحسین به خانهمان آمد و گفت: از امیرحسین خبری دارید؟ گفتم چطور؟ گفت سردار لطفی شهید شده است. هنوز متوجه منظورش نشده بودم. پرسیدم منظورت چیست که گفت: خب امیرحسین و سردار لطفی با هم بودند. این حرف را که شنیدم دلم ریخت. در فضای مجازی هم پیچیده بود، امیرحسین طولابی به فیض شهادت نائل آمده است. اما من باور نمیکردم. چون شب قبل تلفنی با پسرم صحبت کرده بودم. در صحبتهایمان امیرحسین گفت که به مقرهای یدکی رفتهایم و مشکلی نیست. وقتی که خبر شهادتش را شنیدم، با او تماس گرفتم. اما جواب نداد. پیام فرستادم که پسرم، دردت به جانم جواب بده. اما باز جواب نداد. فردایش رفتم تهران و بیمارستانها را گشتم. باجناقم تهران است. ایشان رفته بود و ساختمان فرماندهی را دیده بود که ریخته است. وقتی که پیکرها از زیر آوار خارج شد، حتم کردم امیرحسینم هم کربلایی شده است. دوستانش بعدها میگفتند آن روز امیرحسین یک حس و حالی خاصی داشت. میخواستیم ناهار بخوریم که گفت من نمیخورم. باید برویم سری به ساختمان بزنیم. میروند و لحظاتی بعد به شهادت میرسند.